به نـــگاهم خـــــــــــوش آمدی(لیلیا)👸

ساخت وبلاگ
سرت را بالا بگیربگذار همه ی آدمهایی که دورت ایستاده اند و برای زمین خوردنتباهم شرط بسته اندوا بمانند از اینکه هنوز میخندیکه هنوز جای دست هایت روی زانوهایت جا خشک میکند.و مصرّانه به همه ی بی مهری ها میخندیسرت را بالا بگیر....بگذر از تمام چاله هایِ اشتباهی که پاهایت را ازردندحرف هایی که دلت را شکستندآدمهایی که نگاهشان از هزاران تیشه بر ریشه ات بدتر بودند.خودت را ببخش.برای همه ی روزهایی که با سادگیِ کامل خودت بودیخودت ماندیو خودت خواهی ماندسرت را بالا بگیر.این روزها تاوانِ لحظه هایِ سنگینی استکه هر دقیقه اش خودت را خرج کسانی کرده ای که منتظر بودند افتادنت را ببینند و بلند سوت بزنندو بلندتر برای شکستنت دست بزنند.سرت را بالا بگیر . .Lilia به نـــگاهم خـــــــــــوش آمدی(لیلیا)👸...ادامه مطلب
ما را در سایت به نـــگاهم خـــــــــــوش آمدی(لیلیا)👸 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : liliarahmani بازدید : 76 تاريخ : يکشنبه 18 دی 1401 ساعت: 19:05

آرام باش ! درست می شود ...
نه هیچ شبی و نه هیچ زمستانی
دائمی نیست
آفتاب می تابد ،
شاخه ها جوانه می زنند
و تمام شکوفه های در انتظار
متولد خواهند شد ...
هیچ ابری تا همیشه در مقابل مهتاب نمی ایستد
و هیچ ماهی تا همیشه در حصار نمی‌ماند
نور ، سپاه سیاهی را می درد
حتی اگر به قدر روزنه ای باشد
و بهار ؛ هزار هزار زمستان را سبز می‌کند
روزهای سخت رو به پایان است،
آرام باش ...

Lilia به نـــگاهم خـــــــــــوش آمدی(لیلیا)👸...

ما را در سایت به نـــگاهم خـــــــــــوش آمدی(لیلیا)👸 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : liliarahmani بازدید : 96 تاريخ : يکشنبه 18 دی 1401 ساعت: 19:05

شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشستهو عشق از چهره اش پیدای پیدا بودز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بودنمی دانم چه بیماری به جان دلبرشافتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندشاگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابدچنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان رابسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی منبدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها شکر می کرد ، پس از چندیهوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟در این صحرا که آبی نیست به جانم ، هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود امانمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودمدلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگهمرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی به نـــگاهم خـــــــــــوش آمدی(لیلیا)👸...ادامه مطلب
ما را در سایت به نـــگاهم خـــــــــــوش آمدی(لیلیا)👸 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : liliarahmani بازدید : 87 تاريخ : يکشنبه 18 دی 1401 ساعت: 19:05